داستان- جون غلام امام حسین علیه السلام
چشمهای زیادی، هر روز سرتاپایش را وارسی می کردند؛ انگشتهای اشاره زیادی به سمتش می رفت و او فقط خیره خیره نگاه می¬کرد. دلش با هیچ کدام آنها نبود.
آن روز صدایی از بین جمعیت کاروان، خودی نشان داد و گفت: ارزشش چقدر است؟من او را میخرم.
فروشنده، لبهایش را به گوش خریدار نزدیک کرد و چیزهایی در آن خواند. او هم گفت: قبول، خریدارم.
ماهها، برده اشراف مکه بود، سالهای زیادی هم بود که به جرم غلامی، سایه هیچ دست مهربانی را بر سرش ندیده بود، تا این که «فضل بن عباس» او را خرید.
دست های فضل، مهربانی را از امیرالمؤمنین (علیه السلام) به ارث برده بود. اما دل او هنوز هم سرگردان بود، تا این که امیرالمؤمنین(علیه السلام) او را به 150 دینار از فضل خرید و به دستان امانتدار ابوذر سپرد.
«جون» بیشتر از آن که غلام ابوذر باشد، برادرش بود، این را ابوذر می گفت در جواب آنهایی که می گفتند:
این قدر کنار این برده راه نرو. یک دفعه فکر می کند که آزاد شده است و کار دستت می دهد.
و ابوذر هر بار جوابشان را می داد که : او برادر من است. مگر از پیامبر(صلی الله علیه و آله) نشنیدهاید که فرمود: هرکس برادر ندارد، از «اهل نوبه» برای خود برادری، انتخاب کند.
جون از اهل نوبه بود.
روباه شام معاویه، به عثمان نامه نوشت. «ابوذر تو را از چشم مردم شام انداخته و مغضوب آنها کرده … » عثمان هم از ترس حکم تبعید ابوذر را به «ربذه» اعلام کرد.
ابوذر به غلامش گفت: تو آزادی، مبادا سفارش مرا درباره محبت و دوستی آل محمد(صلی الله علیه و آله) فراموش کنی. ابوذر که رفت، جون در مدینه دیگر پناهی نداشت جز خانه امیرالمؤمنین(علیه السلام) دلخوشی او به اندازه یک «یا علی» کوتاه بود، بعد از ابوذر، خادم خانه امیرالمومنین علیه السلام شد. ولی فرق کعبه هم شکاف برداشت و بعد از کمی سایه کوه صبر و حلم امام حسن(علیه السلام)، را از آنها گرفتند.
دیگر موهای سر و صورتش سفید شده بود. که امام حسین(علیه السلام) عزم کوفه کرد، او هم بار سفر به دوش انداخت و با آنها رفت. تاریخ میگوید که کوفیان بیوفایی کردند…
جون ، مأمور آماده کردن تیرها و شمشیرها بود. نگاهی به اصحاب کرد. خیلی ها شهید شده بودند.
دلش تاب نداشت . اذن میدان که خواست، جوابش این بود:
«من به تو اجازه میدهم جان خود را برداری و بروی؛ تو نباید خودت را گرفتار ما کنی.»
اشکش بند نمی آمد.
-پسر پیامبر! میدانم بدنم بدبو است، می دانم نسبم پست و رنگم سیاه است. از شما می خواهم بر من منت بگذاری و در بهشت را به رویم باز کنی. به خدا قسم من از شما جدا نمیشوم، تا وقتی خون سیاهم با خون شما مخلوط شود.
پیراهنش را در آورد، تا از هر قید و بندی آزاد باشد. او به سمت میدان رفت و اربابش برایش دعا کرد خدا بدن تو را خوشبو کند و رویت را سفید کند.
جون رفت و بعد از مدتی با گلوی خشکش فریاد زد : «العطش، یا مولای یا اباعبدالله» و دیگر چیزی نگفت.
ده روز بعد از عاشورا، رایحهای دلپذیر تمامی صحرای کربلا را پوشانده بود و این عطر چیزی نبود جز بویی که از بدن غلام سفید امام حسین(علیه السلام) میآمد.
او هم روسفید شد، هم رویش سفید. هیچ کس سر جون را روی نیزه نشناخت.
فیلسوفان می گویند سیاه و سفید هیچوقت با هم جمع نمیشوند ؛ اما فلسفه کربلا ثابت کرد که روی سیاه، با رو سفیدی قابل جمع است، درست مثل جون بن حوی.
حالا هرسال، گروهی از سیاهپوستان آمریکا، در ماه محرم، مجلس یادبودی برای او به پا میکنند و افتخارشان این است که مردی از آنها، خون سرخش را در راه آزاد مردی چون حسین(علیه السلام ) داده است. جون برده زیست اما آزاد مُرد.( نیره قاسمی زادیان)
منبع : محمدرضا عبدالامیرانصاری، زندگانی شهید کربلا، جون بن حوی، مترجم: احمد امی
آخرین نظرات