داستان- جون غلام امام حسین علیه السلام چشمهای زیادی، هر روز سرتاپایش را وارسی می کردند؛ انگشتهای اشاره زیادی به سمتش می رفت و او فقط خیره خیره نگاه می¬کرد. دلش با هیچ کدام آنها نبود. آن روز صدایی از بین جمعیت کاروان، خودی نشان داد و گفت: ارزشش… بیشتر »
آخرین نظرات